جمعه، آذر ۱۹

تنهای

چند روزی میشه که یه دوست دیگم هم رفت.دیگه این رفتنا داره میشه مثله برنامه های روتین زندگی.ناراحتیم بیشتر از خوشحالیمه. ولی این یکی فرق داشت هنوز هیچی نشده دلم براش یه ذره شده.
این AOC  مسخره هم تموم  شد 1ماهی الافش بودیم.2 هفته ای کارم شده بود جواب دادن به تمام سوالات ولی هر چی بود گذشت.

سه‌شنبه، مهر ۲۰

DIVERT


یه حس الکی انتظار دارم چون همه چیز به یه گره میرسه .کارم گیره اون پیره زن بد جنس , شروع کرده به اذیت کردن مدام داره زیره پامو خالی میکنه .رفتنم  , موندنم  قبول یه آینده مبهمه.مدام کار میکنم انگار باورم شده امروز روز آخره باید همه چیز درست و دقیق باشه تا وقتی میرم کم کاری نکرده باشم .دست و دلم به خرید هم نمیره واسه چی رخت و لباس نو بخرم ؟  تنها چیزی که تو این مدت خوشحالم میکنه خرید واسه تولد  _ تو این ماه چندتا تولد دارم..مهر  مثله همه منو یاد مدرسه میندازه .همون روزای که موقع نوشتن دیکته باید میرفتم زیر نیمکت و تمام مدت پاهام خواب میرفت یا اوایل صبحی که معلم می بردم  پای تخته تا مثلا ریاضی حل کنم ولی خودش شروع میکرد به حل کردن و بعدم درس دادن و من همچنان ایستاده بودم تا اینکه فشارم میومد پائین  از حال می رفتم.همه اون کودکی دوباره میخوام.

(خواهر کوچیکه گفت میل نزن خودتو کوچیک نکن ولی گوش ندادم حالا از بزرگی کوچیک شدم .بقول برو بچ دایورتم کرد به ...چپش.)

سه‌شنبه، شهریور ۲۳

:((

از اونجای که کلی کمکم کردین برای خرید موبایل(جا داره تشکر کنم ) و با تمام ادعای زرنگ بودنم  , مرتیکه بی وجدان سرم کلاه گذاشت و به اسم گارانتی اصل 70-80 تومنی اضافه کرد تو پاچم.البته اگه این منشی فضول شرکت نبود نمیفهمیدم که چه بر سرم امده.نمیدونین چجور خودمو به علاالدین رسوندم تا مثلا حقشو بزارم کف دستش.از داد و بیداد شروع شد و به 124 و پلیس کشیده شد. .اونقد_ دزد بود اونقد_ دزد بود که نگوجلو چشم من و اقا حراستی فاکتور عوض کرد که اصلا نفهمیدیم چی شد.اخرشم ما به التفاوت ازش گرفتم ((((((((((:
.از پاساز که اومدم بیرون نفهمیدم  چه جوری خودمو رسوندم به ماشین.از ترسم بر نمی گشتم پشت سرمو نگاه کنم تا مبادا یکی از اونارو ببینم.منی که تا اون موقع شده بودم گرگ تا پام رسید به ماشین زدم زیر_ گریه.تمام بدنم یخ کرده بود از بس دستام میلرزید نمی تونستم سوئیچ بچرخونم.ولی بلاخره حقمو گرفتم .آخه اینم مملکته ما داریم!

سه‌شنبه، شهریور ۱۶

اعتماد به دزد

یک ماه می خوام یه گوشی بخرم 2 بار رفتم علاالدین 1 باربازار موبایل 1بارم ایرانیان روزی 100 بارم تو نت دارم فلان مدل با بهمان  مدل مقایسه میکنم .آخرشم هیچی .فروشنده وقتی دید کلی کارت دارم که روش اطلاعات مدلایی که دنبالشم , گفت :خانم اینجا همه دزدن به یه دزد اعتماد کن و بخر ازش. حالا شما اگه موبایل فروشی که دزد نباشه سراغ دارین, خبر کنین.

هویجییوری

رمضان امسالم تموم شدولی مثله سالهای قبل  نبود.امسال اصلا خدارو دوست نداشتم بی دلیل روزه میگرفتم شایدم از رو عادت .بقولی هویجییوری.

شنبه، مرداد ۱۶

شالیزار


از بچه گی عاشق بوی شالیزار بودم.کلا شامه خوبی دارم. هروقت تو ذهنم خاطرات گذشت رو مرور میکنم ناخداگاه بوی اون خاطره تو سرم میپیچه .حالا بوی برنج یه چیزه دیگست.

سه‌شنبه، مرداد ۵

سینما

تو این سالا هر وقت یه مدت از تهران دورم فکر میکنم از همه چیز بی خبرم.بعد از برگشتم از قشم مثله دیونه ها لای روزنامه و برنامه های تلویزیون ونت دنبال خبر میگشتم که برنامه این جشنواره عروسکا رو دیدم..دیروز بعد از شرکت تصمیم گرفتم برم و یه سربه فرهنگستان هنربزنم. کلی ذوق داشتم ولی نمی دونم چرا سر از سینما دراوردم "چهل سالگی". کتابشو چند سال پیش از نماشگاه خریده بودم .از داستانهای مورد علاقم بود یه جورایی منو یاد "انگار گفته بودی لیلی"مینداخت .شاید بگین چه ربطی داره ولی حس مشترکی ازشون داشتم.ولی نمی دونم چرا پایان فیلم اون حس خوب نداشتم.
تو قشم معنی واقعی ادم حساب نکردن زن وفهمیدم .تو مسیرای چابهار و حتی دوحه و دبی و...وقتی میبینی مرد چطور با زنش همسرش مادرش خواهرش شریکش و 1000 تا لقب و صفت دیگه رفتار میکنه ,از زن بودنم متنفر میشم.یه کم این ور ما تو فیلمامون (البته فیلم) مرد واسه عشق قدیمی زنش ارزش قائل و یه کم اون ور مرد با غرور با 4 تا زن که تمام بارشونو فقط اون زن و دختر بچه میکشه و حتی یه بسته کوچک هم نه دست خودشه نه پسراش داره به قول خودش مردونگی میکنه.وقتی بهشون میگفتم اقا چه جور مردی هستی, این دختر گناه داره ,به زور داره ساک و میکشه با خنده احمقانه و حق بجانبی میگه باید یاد بگیره من مردم نباید ساک دستم باشه.
وایییییییییییی خیلی جلو خودمو گرفتم تا یه کاری دست اون مرتیکه با مردونگیش ندم.

دوشنبه، تیر ۲۱

حراج تکه تکه رویا

خیلی وقت بود میخواستم  این post بزارم ولی نمی شد.بعضی روزا اصلا نمی فهمم کی عصری میشه .حتی یادم میره غذا بخورم آقا رضا چند بار میاد بالا که برم ناهار ولی تا بخودم بجنبم ساعت شده 4.این روزا خیلی بهتر شدم هرچند هنوز همون احساس احمق بودن همرامه ولی برگشتم به روزای قبل چند تا فیلم خوب دیدیم رفتم  یه دل سیر تو شهر کتاب ونک و ساعتها حال کردم و کتاب خریدم  به لطف قول چند ساله نازنین بلاخره رفتیم ژزف.راستی کافه ویونا هم رفتم قهوش معرکه بود ولی قیمتش نه.واسه یه بند انگشت قهوه 4800 تومان ازت میگیرن ولی ارزششو داره.
از وقتی تو اون اتاق میشینم  معنی زیراب زدن و بیشتر می فهمم تمام اون آدمای که قبلا منم یه همکار هم سطح خودشون بودم  واسه چاپلوسی چه ا که نمیکنن.از طرفی دیدن روابط بین آدما خیلی حالمو بد میکنه .قبلا از اینکه مامانم انقد به اون سریال ویکتوریا علاقه مند بود حرس می خوردم تمام  شخصیت های  داستان تو فکر کردن همدیگه بودن .و آلانم تو دنیای جدید من به نوعی دیگه همین قانون حیوان پسند برقراره.از مرد 56 ساله  گرفته تا منشی 20 ساله بازرگانی.رقابت عجیبیه.


"با کلی رتبه اجتماعی و ادعای اروپا بزرگ شده و... به اندازه ارزن هم شعور انسانیت نداره"  
وآن رویا دستها وصورتم را 
به رنگ آبی در آورد. 
ناگهان, غرق شدم
                      در آبم یا آسمان؟
نمنمک دود میشود 
                          دور از من
تنها برای من.
آه پرواز خواهم کرد.
شنا خواهم کرد.


وقتی مقایسه میکنم چند ماه گذشته بر خودمو,و آدمای جدید دور و برمو به خودم شک میکنم به اینکه داشتم تا حالا اشتباه فکر و زندگی میکردم به اینکه مگه چندباره دیگه این احتمال وجود داره تا من تو این دنیا  زندگی کنم.پس چرا من همرنگ جماعت نشم 
(اسپانیا با هلند بازی داره)
صبح میرم قشم.تنهای اون جارو دوست دارم .زمانه خوبیه واسه فکر کردن ولی خودمونیما این همه فکر میکنم چرا به نتیجه نمیرسم؟آخرشم همش تر میزنم....کسی این مغز پوسیده رو میخواد ؟پول لازمما با قیمت خوب میفروشم.

دوشنبه، خرداد ۲۴

توكل

اين روزا همش يا شركتم يا تو پرواز.وقتيم كه ميرسم خونه از بس روحا و جسما خستم كه ترجيح ميدم بخوابم.اوايل بابت اين موقعيت جديد شغلي ناراضي  بودم ولي الان فهميدم كه واقعا لازم بوده كه باشه.تمام مدتي كه سر كارم كمتر فكر ميكنم هر چند گه گداري مثله يه برق مي ياد تو ذهنمو ميره .مي دونم كه به زمان احتياج دارم اونم يه زمانه طولاني تا بتونم با خودم كنار بيام.از همون روز اول ازاين روزا ميترسيدم كه آخرشم هموني شد كه خودم ميگفتم. تمام اون دلشورهام الكي نبود .اين وسط موندم تو كار خدا كه هيچ وقت بابت كاري كه باهات ميكنه جواب پس نميده از اين خود خواهيش متنفرم.
ديروز تو تقويم داشتم به اون روزا نگاه ميكردم باورم نمي شد تمام اين اتفاقا در عرض 1ماه و چند روز, پيش امده باشه.انقدر طولاني بوده كه انگار چند ساله درگيره اون دلشوره لعنتي بودم.
ميدونم اينم ميگذره ولي اين بارم هيچي هيچي باب ميل من نبوده حتي وقتي دستم تو دستش بود خیلي راحت به اسم تجربه و صلاح ولم كرد.يادم ميمونه كه دفعه بد نگم  :توكل علي العزيز الرحيم "

جمعه، خرداد ۱۴

شوهر

بابته ور داشتن اون سررسيد ظاهرا نمكگير شدم شايدم دارم تنبه ميشم.
يه هفته اي ميشه همون خانم رئيسمون كه پيرم بود نيومده سر كار به نوعي استفا داده حالا مگن من برم جاي اون !!!!يعني بعد از اين حتي واسه خودمم وقت ندارم.حالا با اين همه كار ميشه كنار امد ولي اگه يكي مثله من بره سر كمدم و يه سررسيد برداره بعد من چيكار كنم؟؟؟؟
ديروز تو همين افكار بودم كه قبول كنم يا نه يه پيكان گوجه اي يه دفعه جلوم سبز شد و از اونجائي كه اون چش نداشت منو ببينه  زدم لهش كردم.يه ور ماشين مرد رفت.تا آقا پليسه بيا يه 1ساعتي الاف بوديم.تو اين مدت هم به اون پير زن فحش ميدادم هم به غلط كردن افتاده بوم .چون ديروز تمام مدت داشتم به خدا فحش ميدادم به عيسي ميگفتم از طرف من بره باباشو اذيت كنه.فكر كنم عيسي به مامانش مريم گفته اونم جهت چاپلوسي به شوهر, رفته گذاشته كف دسته خدا. خدام كه همينجوريش چش نداره منو ببينه  اين بلارو سرم آورده.حالا هم گواهينامه  توقيف شد هم ماشين صدمه ديد تازه  از اخم پدر كه نگوووووووووو.ديروز با ديدن ماشين از چشاش خوندم كه دلش ميخواد به اولين افغاني زحمتكش شوهرم بده.ولي حيف كه حتي اونم پيدا نميشه.

شنبه، خرداد ۸

ياد اوري

راستي َهنوز حالم بده  و داره َبدتر هم ميشه.اگه كسي جوابگو نباشه چي؟اين همه سوال از كي بپرسم؟َ

دزدي

5شنبه كه شركت رفته بودم تا برنامه پروازي بنويسم تو كمد رئيس يه كارتن سررسيد 89 ديدم.همون موقع بود كه آقا شيطونه بي موقع اومد يه سر پيشم و موقع رفتن يه سررسيد گذاشت تو كيفم حالا از من انكار و از اون اصرار تا بالاخره تو رودربايستي مجبور شدم قبول كنم.جناب رئيس از اونجائي كه  پيرن و حواس پرت به يه تعداد تقويم هديه دادن و به يه تعداد نه و چون جناب شيطون جوون هستن  و با هوش تر ايشون خودشون اقدامات لازم را انجام دادن.
به محض رسيدن به خونه تا 3 صبح داشتم مينوشتم.آخيش سبك شدمممممممممممممممم
چيزه .... ميگم ...چه جوري بگم ...يعني  ميگين  دز.... نه.خوب مال خودمو برداشتم ديگه.چون يادش رفته بود من اينجوري يادش انداختم. 

شنبه صبح ادم راستگو : زنگ زدم شركت گفتم.

یکشنبه، خرداد ۲

سر رسيد

چند سالي ميشه از وقتي كه  اول دبيرستان بودم هر روزمو توي تقويم مينوشتم حتي اگر اتفاق خاصي  نمي افتاد مينوشتم :" مثله هرروز ". ولي امسال حتي يه سرسيدم ندارم پس چيزيم ننوشتم .واسه همين همش نغ دارم حس ميكنم يه چيزيم جور نيست.اخه چرا هچكي يه سر رسيد 89 بهم نداد؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱

تموم شد .اوني كه نميخواستم بشه شد.

پوچ

اين روزا خيلي خود خواه شدم همش تو فكر خودمم.فكر آلان و گذشته و ترسناك تر از اون آينده.بعد به اين نتيجه ميرسم كه ديروز يا حتي سال 88 همون آينده گذشتم بوده خوب,از اين به بعدشم مثله گذشته ميگذره.فقط اگه دستم بهش برسه  خفش ميكنم انقد ميزنمش تا به همه چيز اعتراف كنه.هر چند اون موقع ديگه خيلي ديره خيلي خيلي ديره.
راستي كسي تا حالا خدا رو زده؟

شك

مدتيه كه رو زمين و هوام.يه حس شك و دو دلي داره خفم ميكنه. با خودم مشكل دارم .با طرز فكر اطرافيانم مشكل دارم.همه مثله لاشخور افتادن روي يه تيكه
گوشت ولي به جاي طعمه دارن خودشونو تيكه پاره ميكنن.
مي ترسم از آخرش ميترسم.از اينكه وا خرده و درمونده شم .اگه بده اگه غلطه چرا امده؟
. اي بابا اين خدا هم بيكاره ا!!!دقه به ساعت تو كار ازمايشه . ول كنم نيست.
اه.........خستم كرده.اه اه.
ديگه داره حالم بهم ميخوره .يه دو خط با خيال راحت نمي تونم بخونم.ديروز تو راه برگشت خونه از بس اعصابم بهم ريخته بود شروع كردم به داد زدن .راننده جلوءي تو آينه كه منو ديد, كشيد كنار .بيچاره حتما فكر كرده به خاطره اون من عصباني شدم. كاش مي شد با يه داد هر چي دوست نداريم هل بديم يه ور ديگه.
اين حالت تهوع لعنتي هم ول كن نيست.حرسم گرفته از خودمو افكار پوچم از اينكه الكي باشه.دروغ باشه. اه اه اه اه ههههههههههو
پ.ن. اين و چند هفته پيش نوشتم ولي چون ازش گذشته بود نمي خواستم دوباره پست كنم .ولي دلم مي خواد يادم نره چه حسي داشتم


چهارشنبه، فروردین ۴

رد نظريه

چند روز پيش جلسه ماهيانه تو شركت بود از اونجائي كه هميشه دير ميرسم ,با سرعت داشتم تو اتوبان ميروندم كه يه ماشين پشت به پشت من مي امد.هر باركه  تو اينه نگاه ميكردم چراغ ميداد.مجموع سني   2 تا   پدر بزرگ من از اون مرتيكه كمتر بود ,ميومد كنارم اشاره ميكرد شيشه رو بكش پائين  يا موبايلشو نشونم ميداد كه شماره بده.فكر كن!!!!!!!!!!!!مگه نميگن مردا با بالا رفتن سنشون ميل جنسيشون كمتر ميشه؟ پس اين پير پاتالا چي ميگن؟

یکشنبه، فروردین ۱

89/1/1

 89/1/1 از ساعت 9 صبح پرواز 4 leg داشتم.thr-kih-syz-kih-thr اولين روز كاريم تو سال 89 اين جوري شروع شد.از شانس بد من هوا خراب بود و مسافراي بيچاره موقع پياده شدن با رنگ و روي زرد شده خداحافظي ميكردن.كل مسيرو با بقيه بچه ا تو كابين داشتيم airsickness bag مي داديم  يا توصيه هاي رفع حالت تهوع مي كرديم.هر بار كه ميرفتم galy عقب و مرداي گنده سيبيل كلفت و ميديدم كه چقدر درمونده منتظرن تا دستشوءي خالي شه, هم خندم ميگرفت هم دلم به حالشون مي سوخت.فكر كن پسره 2متر قد 120 كيلو وزن با حالت تهوع مثله موش شده بودقيافش شبيه داش سياه بود.با يه دختره تركه اي  خوشگل كه معلوم بود تازه ازدواج كردن امد تو هواپيما. از بس هيكل ميكل ميزون بود كه يه وري امد.دختره با چه اميدي زن اون يارو شده بماند.تمام مدت كه آقا حالش بد بود آنچنان قربون صدقه پسره ميرفت كه حالا نوبت ما بود كه يكي بهمون كيسه تهوع بده.

سه‌شنبه، اسفند ۱۸

تنبلي

بعد يه پرواز سنگين چند leg از اونجاي كه هم رفته بودن شمال و من تنها بودم از فرصت استفاده كردم و حسابي ساعتها جلو tv لم دادمو دورو برم پر ازآتا و اشغال كردم. از ميوه گرفته تا جوراب بو گندو 20 ساعت تو پا بوده.از دود سيگار صفحه tv معلوم نبود.انقدر آب زرشك خورده بودم كه از سرگيجه حتي توالتم نمي تونستم برم.اين شلختگي و نبلي بيشتر ار شمال رفتن بهم چسبيد.تازه فهميدم چرا پسرا انقدر شلختن.

پنجشنبه، اسفند ۶

اين روزا خيابونا پر از مردمي يه كه مثلا به هواي خريد شب عيد بيرونن.همه به هم  خبر حراجيه اين پاساژ و اون مركز خريد ميدن.بچه ها با ذوق و بدون خستگي لباس پرو ميكنن.آنقدر از ته دل شادن كه هميشه بهشون حسوديم ميشه.خنده هاي زوركي  كه بخاطره جلب رضايت مادر و پدر تو خريد چيزي كه دوست دارن حس خوبي بهم ميده.اون چند روز تعطيلي پروازام زياد بود تو فرودگاه پسر بچه مو هويجي امد جلو با عصبانيت نمكي گفت"خاله خلبان من 20 ساعت اينجام چرا نميريم مغازه موتورو تموم ميكنه آ"انقدر هيجان خريد داشت كه تمام صورتش قرمز بود.اتفاقا مسافر كيش خودمون بود.
هميشه فكر ميكنم كاش منم آرزوهام در حد و اندازه همون عروسك كودكي بود.كاش انقدر بزرگ نميشدم





وصيت

سكوت پر هياهويم را 
بر سنگ 
درخت كاجي كنيد
تا درس عبرت خودتان شود.

یکشنبه، بهمن ۱۱

آواره

118748 آواره

نيمه شب بود و غمي تازه نفس

ره خـوابــم زد و مـــانــدم بــيــدار

ريــخــت از پــرتـو لــرزنـده شـمــع

ســايـــه دسـتــه گلـي بـــر ديـوار

هـمـه گـل بود ولي روح نداشـت

سايـه‌اي مـضـطـرب و لــرزان بود

چهره‌اي سرد و غم انگيز و سياه

گــويـيـا مــرده ء سـرگــردان بـــود

شمع خاموش شد از تـنـدي بـاد

اثــر از ســايــه بـــر ديــوار نـمــانـد

كس نپرسيد كجا رفت ؟ كه بود ؟

كــه دمـي چـنـد در ايـنـجا گذرانـد

ايــن منـم خستـه درين كلبه تنگ

جسم درمانده‌ام از روح جـداست

مــن اگــر سايــه ء خـويـشم يـا رب

روح آواره مـن كـيـست ؟ كجاست ؟