طبق یه عادت قدیمی که اول دوست دارم نقد یه فیلمی بخونم بعد بشینم به تماشای اون,دیروز نقد قسمت سوم "شام ایرانی" خوندم و بعد به اتفاق همسر سریال دیدیم.به ماند که نقد چی بودو سریال چه. سر تا سر سریال پر از حرف بود و سر و صدا که شدیدا به من احساس دلتنگی داد.دلم واسه ریز ریز خندیدن آی دوران نوجوانی تنگ شد . واسه همون وقتای که سر کلاس یا کتابخانه قرار ساکت باشی ولی با یه صدای کوچیک می زنی زیر خنده و چون می خوای جلو خودت بگیری که نخندی بدتر بلندتر می خندی.دلم می خواد مثله اون روزا از خنده دل درد بگیرم یا همش به دوستام بگم بچه ها دیگه دارم می شاشم تو خودم.مدتهاست با هیچ دوستی قهوه خانه نرفتم تا ببینم بازم به یاد قدیم چیزی هست که بهش نخواهیم بخندیدم ولی می خندیم.