چهارشنبه، خرداد ۲۴

ذهن

تمام مدت که حرف می زد حواسم به تمام حرکاتش بود.پسر پخته ای به نظر می رسید.هم سن و سال خودم بود می فهمیدم چی میگه ولی حسم میگفت که فکر می کنه من فقط یه شنوندم که سرشو تکون میده.سرش پر بود از حرف.می گفت با دید تغییر جلو رفت با این فکر که می شه زندگی کرد میشه دوست داشت میشه امروزی زندگی کرد و هزار تا میشه دیگه که منم همیشه بهش فکر میکنم.سیگار نمی کشید منم با دود سیگارم اذیتش می کردم ولی خودش می گفت راحت باش من طرفدار دموکراسیم.حرفاش دود می طلبید.از دندونای زردش از بوی تنش ازتنبلی های روزانش از شل بودنش بدم میاد ولی دوسش دارم نمی دونم چرا بهش احتیاج دارم به بودنش به حضورش ولی بعضی از این صفاتش اذیتم میکنه همینم باعث میشه1 روز شدیدا بهش علاقه مندم روز بعد ازش متنفرم.اینا رو پسرک می گفت .خوب حرف میزد انقدر که خودمو جای اون فرض می کردم.