پنجشنبه، مهر ۳۰

خاطره



تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

ومن اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت



" حمید مصدق"

   اين شعر منو هميشه ياد دوران دبيرستانم ميندازه .همون روزاي كه تو سرويس با دوستان قديمي بلند بلند مي خونديم. .مريم , زري , فريبا( روحش شاد) و مريم كه آلان هركدوم در حاله جنگيدن با زندگين.




....

مرد : از فيلم خوشتون امد ؟
زن : آره وحشتناك قشنگ بودَ
ََ

ظهر

سالها بود كه ديگه صداي  لحاف دوزي و قوري بند زني و چاقو تيز كني تو ظهر كوچه ها شنيده نميشد. چند روزه پيش سر ظهر با صداي  " لحاف دوزي هههههه" از جا پريدم . با هيجان رفتم پائئن تا بياد كودكي تجديد خاطره با صورت پر چرك لحاف دوز  كنم كه ديدم يه جوون افغانيه. اين افغانيا حتي اين شغلم ازمون دزديدن.