دوشنبه، خرداد ۲۴

توكل

اين روزا همش يا شركتم يا تو پرواز.وقتيم كه ميرسم خونه از بس روحا و جسما خستم كه ترجيح ميدم بخوابم.اوايل بابت اين موقعيت جديد شغلي ناراضي  بودم ولي الان فهميدم كه واقعا لازم بوده كه باشه.تمام مدتي كه سر كارم كمتر فكر ميكنم هر چند گه گداري مثله يه برق مي ياد تو ذهنمو ميره .مي دونم كه به زمان احتياج دارم اونم يه زمانه طولاني تا بتونم با خودم كنار بيام.از همون روز اول ازاين روزا ميترسيدم كه آخرشم هموني شد كه خودم ميگفتم. تمام اون دلشورهام الكي نبود .اين وسط موندم تو كار خدا كه هيچ وقت بابت كاري كه باهات ميكنه جواب پس نميده از اين خود خواهيش متنفرم.
ديروز تو تقويم داشتم به اون روزا نگاه ميكردم باورم نمي شد تمام اين اتفاقا در عرض 1ماه و چند روز, پيش امده باشه.انقدر طولاني بوده كه انگار چند ساله درگيره اون دلشوره لعنتي بودم.
ميدونم اينم ميگذره ولي اين بارم هيچي هيچي باب ميل من نبوده حتي وقتي دستم تو دستش بود خیلي راحت به اسم تجربه و صلاح ولم كرد.يادم ميمونه كه دفعه بد نگم  :توكل علي العزيز الرحيم "