سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱

تموم شد .اوني كه نميخواستم بشه شد.

پوچ

اين روزا خيلي خود خواه شدم همش تو فكر خودمم.فكر آلان و گذشته و ترسناك تر از اون آينده.بعد به اين نتيجه ميرسم كه ديروز يا حتي سال 88 همون آينده گذشتم بوده خوب,از اين به بعدشم مثله گذشته ميگذره.فقط اگه دستم بهش برسه  خفش ميكنم انقد ميزنمش تا به همه چيز اعتراف كنه.هر چند اون موقع ديگه خيلي ديره خيلي خيلي ديره.
راستي كسي تا حالا خدا رو زده؟

شك

مدتيه كه رو زمين و هوام.يه حس شك و دو دلي داره خفم ميكنه. با خودم مشكل دارم .با طرز فكر اطرافيانم مشكل دارم.همه مثله لاشخور افتادن روي يه تيكه
گوشت ولي به جاي طعمه دارن خودشونو تيكه پاره ميكنن.
مي ترسم از آخرش ميترسم.از اينكه وا خرده و درمونده شم .اگه بده اگه غلطه چرا امده؟
. اي بابا اين خدا هم بيكاره ا!!!دقه به ساعت تو كار ازمايشه . ول كنم نيست.
اه.........خستم كرده.اه اه.
ديگه داره حالم بهم ميخوره .يه دو خط با خيال راحت نمي تونم بخونم.ديروز تو راه برگشت خونه از بس اعصابم بهم ريخته بود شروع كردم به داد زدن .راننده جلوءي تو آينه كه منو ديد, كشيد كنار .بيچاره حتما فكر كرده به خاطره اون من عصباني شدم. كاش مي شد با يه داد هر چي دوست نداريم هل بديم يه ور ديگه.
اين حالت تهوع لعنتي هم ول كن نيست.حرسم گرفته از خودمو افكار پوچم از اينكه الكي باشه.دروغ باشه. اه اه اه اه ههههههههههو
پ.ن. اين و چند هفته پيش نوشتم ولي چون ازش گذشته بود نمي خواستم دوباره پست كنم .ولي دلم مي خواد يادم نره چه حسي داشتم