یکشنبه، بهمن ۱۱

آواره

118748 آواره

نيمه شب بود و غمي تازه نفس

ره خـوابــم زد و مـــانــدم بــيــدار

ريــخــت از پــرتـو لــرزنـده شـمــع

ســايـــه دسـتــه گلـي بـــر ديـوار

هـمـه گـل بود ولي روح نداشـت

سايـه‌اي مـضـطـرب و لــرزان بود

چهره‌اي سرد و غم انگيز و سياه

گــويـيـا مــرده ء سـرگــردان بـــود

شمع خاموش شد از تـنـدي بـاد

اثــر از ســايــه بـــر ديــوار نـمــانـد

كس نپرسيد كجا رفت ؟ كه بود ؟

كــه دمـي چـنـد در ايـنـجا گذرانـد

ايــن منـم خستـه درين كلبه تنگ

جسم درمانده‌ام از روح جـداست

مــن اگــر سايــه ء خـويـشم يـا رب

روح آواره مـن كـيـست ؟ كجاست ؟