تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت
" حمید مصدق"
اين شعر منو هميشه ياد دوران دبيرستانم ميندازه .همون روزاي كه تو سرويس با دوستان قديمي بلند بلند مي خونديم. .مريم , زري , فريبا( روحش شاد) و مريم كه آلان هركدوم در حاله جنگيدن با زندگين.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر