الان که افتادم توش میبینم که خیلی سختر از اونی بود که فکر میکردم.احساس میکنم با پذیرفتنش در یه قفسی باز میشه که دست و بالی ازم میگیره بجاش یه دست و بال دیگه بهم میده. خودکلمه ازدواج هم وحشتناکه .وارد دنیای شدن که همیشه در موردش شنیدی یا زندگی کردن دوستات دیدی ولی هیچ وقت تجربه نکردی .موندم توش .کار, رفتن از اینجا .فکر اینکه همه برنامه هام که یه نفره بوده فقط خودم بودمو خودم حالا باید 2نفرش کنم .یا بدترین حالتش اینه که اونم بخواد برای تو برنامه ها داشته باشه.
واسه منی که همیشه خودم بودمو خودم سخته با دیگری ذهنمو تقسیم کنم.از طرفی حالا به جای رسیده که بجز خودش باید به عقاید بزرگتراشم مثلا احترام بزارم.
همیشه دوست داشتم با کسی که دوسش دارم زندگی کنم نه ازدواج , از فرهنگ انی ایرانی که زن با ازدواجش جسم و روحشم دو دستی تقدیم میکنه متنفر بودم و هستم. همون تمکین خودمون که شده سلاح همه مردا.چون هزینه با مرد و طبق قانون رییس خونس پس مالک زن. اون وقته که منه زن باید دنبال حق طبیعی بدوم.حق طلاق,حق تحصیل ,حق کار, حق فرزند و هزار جور حق دیگه که اسمش روشه "حق"
توفرهنگ ما ازدواج یعنی محدودیت البته هم واسه زن وهم مرد .و من یه چیزی میخوام فراتر از این حد و حدودها.میترسم از اینکه دنیای تنهای خودمو از دست بدم و همچنین مترسم از اینکه همیشه تنها باشم.
موندم سر دوراهی انتخاب .رفتن یا موندن.میگن , ادما اگه همدیگرو دوست داشته باشن از بودن با هم لذت میبرن ولی من از این کلمه فداکاری بدم میاد از اینکه بندازنت وسط یه مردابی به اسمه " به خاطره من "
آخره همه این کلنجار رفتنا با خودت ,دیدین باید جواب گو دوست آشنا هم باشی که ااا طرف کیه؟ چیکارست؟خوشگله؟پول داره؟
یا کسی هم اگه بشناشس میگه: ااا چرا اون؟من که ازش خوشم نمیاد. یا :اا اون چه خوب .نا کس چه جوری طورش کردی؟
واسه منی که همیشه خودم بودمو خودم سخته با دیگری ذهنمو تقسیم کنم.از طرفی حالا به جای رسیده که بجز خودش باید به عقاید بزرگتراشم مثلا احترام بزارم.
همیشه دوست داشتم با کسی که دوسش دارم زندگی کنم نه ازدواج , از فرهنگ انی ایرانی که زن با ازدواجش جسم و روحشم دو دستی تقدیم میکنه متنفر بودم و هستم. همون تمکین خودمون که شده سلاح همه مردا.چون هزینه با مرد و طبق قانون رییس خونس پس مالک زن. اون وقته که منه زن باید دنبال حق طبیعی بدوم.حق طلاق,حق تحصیل ,حق کار, حق فرزند و هزار جور حق دیگه که اسمش روشه "حق"
توفرهنگ ما ازدواج یعنی محدودیت البته هم واسه زن وهم مرد .و من یه چیزی میخوام فراتر از این حد و حدودها.میترسم از اینکه دنیای تنهای خودمو از دست بدم و همچنین مترسم از اینکه همیشه تنها باشم.
موندم سر دوراهی انتخاب .رفتن یا موندن.میگن , ادما اگه همدیگرو دوست داشته باشن از بودن با هم لذت میبرن ولی من از این کلمه فداکاری بدم میاد از اینکه بندازنت وسط یه مردابی به اسمه " به خاطره من "
آخره همه این کلنجار رفتنا با خودت ,دیدین باید جواب گو دوست آشنا هم باشی که ااا طرف کیه؟ چیکارست؟خوشگله؟پول داره؟
یا کسی هم اگه بشناشس میگه: ااا چرا اون؟من که ازش خوشم نمیاد. یا :اا اون چه خوب .نا کس چه جوری طورش کردی؟