یه حس الکی انتظار دارم چون همه چیز به یه گره میرسه .کارم گیره اون پیره زن بد جنس , شروع کرده به اذیت کردن مدام داره زیره پامو خالی میکنه .رفتنم , موندنم قبول یه آینده مبهمه.مدام کار میکنم انگار باورم شده امروز روز آخره باید همه چیز درست و دقیق باشه تا وقتی میرم کم کاری نکرده باشم .دست و دلم به خرید هم نمیره واسه چی رخت و لباس نو بخرم ؟ تنها چیزی که تو این مدت خوشحالم میکنه خرید واسه تولد _ تو این ماه چندتا تولد دارم..مهر مثله همه منو یاد مدرسه میندازه .همون روزای که موقع نوشتن دیکته باید میرفتم زیر نیمکت و تمام مدت پاهام خواب میرفت یا اوایل صبحی که معلم می بردم پای تخته تا مثلا ریاضی حل کنم ولی خودش شروع میکرد به حل کردن و بعدم درس دادن و من همچنان ایستاده بودم تا اینکه فشارم میومد پائین از حال می رفتم.همه اون کودکی دوباره میخوام.
(خواهر کوچیکه گفت میل نزن خودتو کوچیک نکن ولی گوش ندادم حالا از بزرگی کوچیک شدم .بقول برو بچ دایورتم کرد به ...چپش.)