دوشنبه، خرداد ۲۴

توكل

اين روزا همش يا شركتم يا تو پرواز.وقتيم كه ميرسم خونه از بس روحا و جسما خستم كه ترجيح ميدم بخوابم.اوايل بابت اين موقعيت جديد شغلي ناراضي  بودم ولي الان فهميدم كه واقعا لازم بوده كه باشه.تمام مدتي كه سر كارم كمتر فكر ميكنم هر چند گه گداري مثله يه برق مي ياد تو ذهنمو ميره .مي دونم كه به زمان احتياج دارم اونم يه زمانه طولاني تا بتونم با خودم كنار بيام.از همون روز اول ازاين روزا ميترسيدم كه آخرشم هموني شد كه خودم ميگفتم. تمام اون دلشورهام الكي نبود .اين وسط موندم تو كار خدا كه هيچ وقت بابت كاري كه باهات ميكنه جواب پس نميده از اين خود خواهيش متنفرم.
ديروز تو تقويم داشتم به اون روزا نگاه ميكردم باورم نمي شد تمام اين اتفاقا در عرض 1ماه و چند روز, پيش امده باشه.انقدر طولاني بوده كه انگار چند ساله درگيره اون دلشوره لعنتي بودم.
ميدونم اينم ميگذره ولي اين بارم هيچي هيچي باب ميل من نبوده حتي وقتي دستم تو دستش بود خیلي راحت به اسم تجربه و صلاح ولم كرد.يادم ميمونه كه دفعه بد نگم  :توكل علي العزيز الرحيم "

جمعه، خرداد ۱۴

شوهر

بابته ور داشتن اون سررسيد ظاهرا نمكگير شدم شايدم دارم تنبه ميشم.
يه هفته اي ميشه همون خانم رئيسمون كه پيرم بود نيومده سر كار به نوعي استفا داده حالا مگن من برم جاي اون !!!!يعني بعد از اين حتي واسه خودمم وقت ندارم.حالا با اين همه كار ميشه كنار امد ولي اگه يكي مثله من بره سر كمدم و يه سررسيد برداره بعد من چيكار كنم؟؟؟؟
ديروز تو همين افكار بودم كه قبول كنم يا نه يه پيكان گوجه اي يه دفعه جلوم سبز شد و از اونجائي كه اون چش نداشت منو ببينه  زدم لهش كردم.يه ور ماشين مرد رفت.تا آقا پليسه بيا يه 1ساعتي الاف بوديم.تو اين مدت هم به اون پير زن فحش ميدادم هم به غلط كردن افتاده بوم .چون ديروز تمام مدت داشتم به خدا فحش ميدادم به عيسي ميگفتم از طرف من بره باباشو اذيت كنه.فكر كنم عيسي به مامانش مريم گفته اونم جهت چاپلوسي به شوهر, رفته گذاشته كف دسته خدا. خدام كه همينجوريش چش نداره منو ببينه  اين بلارو سرم آورده.حالا هم گواهينامه  توقيف شد هم ماشين صدمه ديد تازه  از اخم پدر كه نگوووووووووو.ديروز با ديدن ماشين از چشاش خوندم كه دلش ميخواد به اولين افغاني زحمتكش شوهرم بده.ولي حيف كه حتي اونم پيدا نميشه.