پنجشنبه، اسفند ۶

اين روزا خيابونا پر از مردمي يه كه مثلا به هواي خريد شب عيد بيرونن.همه به هم  خبر حراجيه اين پاساژ و اون مركز خريد ميدن.بچه ها با ذوق و بدون خستگي لباس پرو ميكنن.آنقدر از ته دل شادن كه هميشه بهشون حسوديم ميشه.خنده هاي زوركي  كه بخاطره جلب رضايت مادر و پدر تو خريد چيزي كه دوست دارن حس خوبي بهم ميده.اون چند روز تعطيلي پروازام زياد بود تو فرودگاه پسر بچه مو هويجي امد جلو با عصبانيت نمكي گفت"خاله خلبان من 20 ساعت اينجام چرا نميريم مغازه موتورو تموم ميكنه آ"انقدر هيجان خريد داشت كه تمام صورتش قرمز بود.اتفاقا مسافر كيش خودمون بود.
هميشه فكر ميكنم كاش منم آرزوهام در حد و اندازه همون عروسك كودكي بود.كاش انقدر بزرگ نميشدم





وصيت

سكوت پر هياهويم را 
بر سنگ 
درخت كاجي كنيد
تا درس عبرت خودتان شود.